گفتند بیا رئیس ایران خودرو باش ، گفت :
((نه!)) گفتند توی وزارت نفت پست بگیر ، گفت ((نه)) همین صنعت هسته ای
ماندن می خواهد . زرنگ بود مصطفی ، بوهایی شنیده بود . بوی بهشت . نرفت و
رسید .نیمه ی شب ، از نطنز رسیده بود تهران . صبح هنوز حسابی خسته بود که
بلند شد . علیرضا را گذاشت روی دوشش و با همسرش رفتند راهپیمایی . نهم دی
بود . سال 88.همسرش می گفت : قبل از عقدمان خواب دیدم ، هوا بارانی است و
من سر مزاری نشسته ام . روی سنگ مزار نوشته شده بود((شهید مصطفی احمدی
روشن))تقدیر خواب خوبی برای داماد دیده بود .
پ ن : فاتحه برای شهید عزیزمان از یاد نرود